۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

زندگی نامه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشهور به مولوی

زندگی نامه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشهور به مولوی


نام مولانا بناًبر قول اغلب تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است  و تمامی موُرخان ،او را بدین نام و لقب نام برده اند. احمد افلاکی از بهاُ ولد نقل می کند که: "خداوند گار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند وسلطنت وحکومت ظاهری وباطنی اقطاب نسیت به مرید ا ن خود در اعتقاد همهُ صوفیان تناسب تمام دارد از همین نظر است وبه همین  منا سبت بعضی ا قطاب به آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند. لقب مولوی نیز که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد، در زمان خود وحتی تا قرن نهم نیز شهرت نداشته و ممکن است این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناُ روم گرفته شده باشد. درمنشا ت قرن ششم ،القا  را " به مناسبت ذکر جناب وامثال آن " پیش از آنها با یاً نسبت استعمال کرده اند، مثل: جناب اوحدی ، فاضلی اجلی، و میتوان گفت اگر اطلاق مولوی هم از این قبیل بود و به تدریج بدین صورت یعنی با  حذف موصوف ، مولانا روم اختصاص یافته باشد و مًوید این احتمال آنست که در نفحات الانس این لقب  بد ین صورت  " خدمت مولوی" به کرات در طی ترجمهً حال او بکار رفته است لیکن در شرح حال وی نه درین کتاب و نه در منابع قدیمتر، مانند تاریخ گزیده و در تارومناقب العارفین کلمه مولوی نیامده است. شهرت مولوی به مولانا "روم" مسلم است به صراحت از گفتهَ حمداﷲ مستوفی و قول اغلب تذکره نویسان مستفاد  میگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ مولونا ذکر میشود مراد همان جلال الدین محمحد است. احمد افلاکی در عنوان او لفظ سراﷲ الا عظم آورده ودرضمن کتاب به هیچ وجه بدین نام اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نشده است. مولد مولانا شهر بلخ است، و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاده و علت شهرت او به رومی و مولا ناً روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده، لیکن خو روی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شهرخود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ نبوده است. نسبتش به گفته بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد و اینکه مولونا در حق فرزند معنوی خود حسام الدین  چلبی گوید: "صدق ابن الصدیق رضی اله عنه وعنهم الارموی الاصل المشسب الی الشیخ المکرم بما قال ایست کرد یا وا صبحت عربیا" دلیل این عقیده توان کرفت ،چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است وذیل آن به صراح می رساند که نسبت حسام الدین به ابوبکر بالا صاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیحت و وجود مولوی که مربی ومرشد او زادهُ ابوبکر صدیق است وصرفنظر از این معنی ،هیچ فایدهُ برذکر انتساب اصلی حسام الدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مرتب نمیگردد. پدر مولونا محمد بن حسین خطیبی است، که بهاو الدین ولد معروف شده واو را سلطان العلماُ لقب داده اند وپدر او حسین بن احمد خیطبی، به روایت ا فلاکی از افاضل روز گار و علامه زمان بوده ،چنانکه رضی الدین نیشابوری درمحظروی تلمذ می کرده، و مهشور چنانست که ما در بهاوُ الدین از خاندان خوارزمشیان بوده ولی معلوم نیست که بکدام یک از سلا طین آن خاندان انتساب داشته و احمد افلاکی را دخت علاوُالدین محمد خوارزمشاه ، جلال الدین خوارزمشا وجامی دختر علاوالد ین محمد بن خوارزمشاه، و امین احمد رازی وی را وخت علاوالدین صمد خوارزمشاه میپندارد واین اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاوالدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین است نه عم او سلطان  تکش جز علاوُالدین صمد پادشاه معرف "متوفی ٦۱۷ " فرزند دیگر بدین نام ولقب نداشته و نیز جز و فرزندان ایل ار سلان بن اتسز هیچکس به لقب و نام علاوالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بها والدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بوده ووفات او به روایت امین احمد رازی در سنه ۶۲۸ واقع گردیده وبنابر ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ ودر این تاریخ علاوالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود. قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خیطبی که در تاریخ صوفیان وسایر طبقات ،نام و نشانی  ندارد به هیچ روی درست نمیآید وچون جامی وامین احمد رازی در شرح حال مولونا به روایات کرامت آمیز دور از حقیقت افلاکی اتکا کرده اند پس در حقیقت به نظر منبع جدید ،اقوال آنان  را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه  مولف آتشکده که با منابع دیگر سروکارداشته اند از نسبت بهاُوالدوله به خوارزمشاهیان به هیچ وجه سخن نرانده واین قضیه را به سکوت گذرانیده اند. پس مقررگردید که انتساب بهاُ ولد به علاُوالدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنی پیوند حسین خیطبی  با خوارزمشاهیان  ثا بت ومسلم باشد و به قدر امکان در روایات افلاکی و دیگران جانب حسن ظمنا مراعات شود باید گفت که حسین خطیبی با قطب الدین محمد بن نوشتیکین  پدر اتسز "التولی سنه ۵۲۱
پیوند کرده و جامی و افلا کی به جهت توافق لقب و نام علاوُالدین محمد بن تکش که در زنده گی پدرقطب الدین لقب داشته به اشتباه افتاده اند وبر این فرض اشکال مهم ، در تقدیم ولادت بهاُ ولد برولادت جد وپدر ما در خود مرتفع خواهد گردید. بهاُ ولد از اکا بر صوفیان بود. خرقه او به روایت افلاکی به احمد غزالی میپیوست وخویش را به امر به معروف و نهی از مذکر معروف ساخته وعدهُ بسیاری را با خود همراه کرده بود وپیوسته و هیچ  مجلس نبودی که از سوختگان ، جا بازی ها نشدی وجنازه بیرون نیامدی ، و همیشه نفی مذهب حکمای فلاسفه وغیره کردی و به متابعت صاحب شریعت ودین احدی ترغیب دادی" و خواص وعوام بدو اقبال  داشتند "واهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و آخر ، اقبال خلق،
خوارزمشاه را خاَف کرد تا بهاُ ولد را به مهاجرت مجبورساخت. به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بها ولد بواسط رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و نا چار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده دروحشت خوارزمشاه آن بود که بهاُ ولد به سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت وآنان را  می خواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد وخوارزشاه را به دشمنی بهاُ ولد بر می رنگیخت تا میانهُ این دو ، اسباب وحشت قایم ُ گشت وبها ُ ولد ، تن به جلاَ، وطن در دادو سوگند یاد کرد تا محمد خوارزمشاه بر تخت جها نبانی نشسته است به شهر خویش باز نگردد و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشاپور رسید وی را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد وبه گفته دولتشاه ، شیخ عطار خود به دیدن مولانا بهاُ والدین آمد ودر آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود شیخ عطار کتاب اسرار نامه را هدیه به مولانا جلال الدین دادو مولانا بها والدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آ تش در سوختگان عالم زند" ودیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را خود داشتی.شیخ فرید الدین عطار از تربیت  یافتگان نجم الدین کبری و مجد الدین بغدادی بود و بهاُ ولد هم چنانکه گذشته با این سلسله پیوند داشت  و یکی از اعاظم طریقهُ کبراویه به شمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ، ممکن است حقیقت داشته باشد وزنده گانی  شیخ عطار تا سال ۶۱۸
مسلم است وبه جهات تاریخی نیز درین قضیه اشکالی نیست. لیکن بناُ به گفته تذکره نویسان در تاریخ مهاجرت بها ولد یعنی سنهُ ۶۱۰ درقسمت اخیر داستان و دادن اسرار نامه به مولونا که در آن موقع شش ساله بود تاحدی تردید دست می دهد و بر حسب روایت حمداله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاریخ هجرت بهاُ ولد یعنی حدود سنه ۶۱۸ آن گاه  که مولوی
چهاردهمین حله زندهگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمی ماند و توجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوی، این ادعا را  تواند کرد. هر چند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه برای اثبات کرامت عطار ونظر مشایخ به مولانا شده باشد واین قصه در مثنوی ولدی ونیز در مناقب العافین با اینکه افلاکی  این گونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده واز آن روی میتوان در صحت آن تردید کرد. وچون بهاُ ولد سردر حجاب عدم کشید، مولونا که در آن هنگام بیست وچهامین مرحلهُ زنده گانی را می پیمود به وصیت پدر یا به خواهش سلطان علاُ الدین و برحسُب روایت ولد نامه به خواهش مریدان بر جای پدر بنشست و بساط  وعظ   و  افادث بگسترد وشغل فتوی وتذکیر را به رونق آورد و رایت شرعیت بر افراشت و یک سال تمام دور از طریقت ، مفتی شرعیت بود تا برهان الدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق ، اجازه ارشاد و دستگیری یافت وروز ها به شغل تدریس وقیل و قال مدرسه می گذرانید و طالب علمان و اهل بحث ونظر و خلاف ، بروی گرد آمده بودند و مولانا سر گرم تدریس ولم ولانسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز ولا یجوز سخن میراند. او از خود غافل و با عمر وزید مشغول ولی کار داران .

 غیب ، دل در کاروی نهاده بوده وآن گوهر بی  چون را آلودهً چون وچرا نمی پسندیدند وآن دریای آرام را در جوش وخروش می خواستند وعشق غیور متهز فرصت تا آتش در بنیاد غیرزند و عاشق وطالب دلیل را آشفته مدلول ومطلوب کند وآن سرگرم تدریس را سرمست وبی خود حقیقت سازد.بیرون ازعالم حد ونشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. تا وقتیکه مولانای ما درمجلس بحث و نظر و المعالی گشته فضل  وحجحت مینمود ، مردم روز کار او را ازجنس خود دیده به سخن وی که در خور ایشان بود فریفته وبر تقوی وزهداو متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق وشمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند وچنانش تافته وتابناک ساخت که چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محبوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود به افکار بر خواستند و آافتاب جان افروز را از خیره گی چشم شب را تاریک پنداشتند ، مولانا ، طریقه و روش خود را بدل کرد ، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغیر دادند ، آن آفتاب تیره گی سوز که این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده مجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را  متلا طم و موج خیز گرد ایند وکشتی اندیشه را از آسیب آن بر گرداب حیرت افگند ، سر مبهم وسر فص تاریخ زندگانی مولانا،  شمس الدین تبریزی بود. شمس الدین محمد بن علی بن ملکداه از مردم تبریز بود وخاندان وی هم اهل تبریز بود ند و دولتشاه او راپسرخاوند جلال الدین حسن معروف به نو مسلمانی ازنژاد بزرگ امید که ما بین سنه۶۰۷ - ۶۱۸   
حکومت الموت داشت شمرده وگفته است که جلال الدین "شیخ شمس الدین را به خواندن  علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد واو مدتی در تبریزبه علم و ادب مشغول بوده" و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچ یک از ماَ خذ ها ی قدیم تر این حکایت ذکر نشده، جلاالدین حسن نو مسلمان نبص عطا ملک جوینی محمد ۶۰۳ - ۶۱۸    ۶۱۸ محمدر۶۰۳
فرزند دیگر نداشته و چون بعضی روایات شمس در موقع ورود در قونیه یعنی سنهُ ۶۴۲
اتفاق افتاده باشد.بعضی کفته اند که شمس ا لدین تبریز مرید و تربیت یافته رکن الدین سجاسی است که شیخ اوحدالدین کرمانی هم وی  که را  به پیری گزیده بود واین روایت هر چند از نظر تاریخ مشکل نمی نماید و ممکن است که اوحدالدین مذکور و شمس الدین هر دو به خدمت رکن الدین رسیده باشند ولیکن اخلاف طریقه این دو بایکد یگر تا اندازه ای این قول را که در منابع قدیم ترهم ضبط نشده ضعیف می سازد. پیش از آنکه شمس الدین در افق قونیه و مجلس مو لانا نور افشانی کند در شهر ها میگش  و به خدمت بزرگان میرسید.                        
و گاهی مکتب داری میکرد و نیز به جزویات کارها مشغول میشد  « و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام در شهر حلب در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود « وپیوسته نمد سیاه پوشیدی و پیران طریق او را کامل تبریزی خواندندی.»    
شمس الدین با مداد شنبه بیست وششم جمادی لاخر سنه ۶۴۲
به قونیه وصول یافت و به عادت خود که در هر شهری که رفتی  به خان فرود آمدی "در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجره اش دوسه دیناری با قفل بر در می نهاد تا خلق را گمان آید که تا جری بزرگست ،خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی،  مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشته اند. مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولد نامه، عشق مولانا به شمس مانند جستجوی موسی است. از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی ،باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز می گذاشت تا اینکه شمس را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد مرید  وی شد و سر در قدومش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید.

 آنکه اندر علوم فاًق بود     بسری شیوخ لاًلق بود                         
          شمس تبریزی که نور حق است     آفتاب است و نور مطلق است   
  


نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی.
به نهان از او بپرسم، به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بتابم
بگر یزم از عمارت، سخن خراب گویم
من اگر چه سیب شیبم زدرخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ، که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چودلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری، قدح و شراب گویم
چو ز آفتاب زادم، به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم، نه زما هتاب گویم


سر انجام مولوی و آن توانای عالم معنی در بستر نا توانی  بیفتاد  و به حمای محرق دو چارآمد و هر چه طبیبان به مداوا کوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ا جمادی الا خر  سنهُ  ۶۷۲ وقتیکه آفتاب زرد او میگشت ودامن در می پیچید آن خورشید معرفت پر تو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت واز ین جهان فرودین بکارستان غیب نقل فرمود.
 اهل قونی از خرد بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند  و عیسویان و یهود نیز که صلح جوًلی و نیک خواهی وی را آزموده بودند به همدردی اهل اسلام شیون و فغان می کردند و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بی خودی و درد شهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را به حرمت تمام بر گرفتند و در تربت مبارک مد فون ساختند.
مولانا در نزدیک پدر خود سلطان العلماُ مدفون گردید واز خاندان و پیوستگان وی تجاوز از پنجاه تن در آن ساحت قدس مدفون شده اند و بنا به بعضی روایات تربت و مدفن سلطان العلما بهاُ ولد و خاندان وی قبلاُ به نام باغ سلطان معروف بوده و بها ولد هنگام ورود به قونیه گفته بود که رائه خاندان ما از اینجا می آید و سلطان آن موضع را بدوبخشید و سپس آن را ارم با غچه گفتن.                                                                               
  

ای بسا هندو وترک همزبان      ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان همدلی خود دیگر است   همدلی از همزبانی خوشتراست

رحم فرما بر قصور و فهم ها                 ای ورای عقل ها و وهم ها
قطرهً دانش که بخشیدی زپیش        متصل گردان به دریا های خویش
قطرهً علم است اندر جان من                وار هانش از هوا و خاک تن
ای مبدل کرده خاکی را به زر               خاک دیگر را بکرده بوابشر
کار تو تبدیل اعیان واعطا            کار ما سهو است و عصیان و خطا
  سهو و نسیان را مبدل کن به علم          من همه جهلم مراده صبروحلم   
دیدهً بخشا که تا بینا شویم                     دانشی بخشا که تا دانا شویم 


                         
   "بذر حقیقی تصوف در قرآن است و این بذر ها آن چنان کافی و وافی هستند که نیازی بدان      نیست که بر سر سفره اجنبی نشست "ما سینیونس"
پر واضع است که مثنوی و دیوان کبیر مولانا خداوند گار بلخ از منابع معنوی عظیم و پرُ باری بر خوردار است که میتوان آنرا فقط در قرآن و حدیث دریافت و بر همین بنیاد است که گفته " ما ز قران مغز را بر داشتیم " و یا آینکه " مثنوی ، معنوی ، مولوی ، هست قرآن در زبان پهلوی "
اگر تنز ما این باشد که ما بیآیم مثنوی و دیوان کبیر آن مرد بزرگ را علم روز مقایسه نمایم و هر جای آن که با علم روز مطابقت نداشته باشد حذف نمایم " ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی   این راه که تو میروی به ترکستان است" بزرکترین عیب و علت ما در این زاویه متمرکز گردیده که ما جهل وعدم آگاهی خود را هم میخواهیم به عنوان علم تبارز از بد هیم  در حالیکه این ناشی از غرور جهالت و بی دانشی ما مینماید. و ریشه این بی خبری در جای دیگری وصل است و آن بی نیازی نسبی ما است که از مادیات بدست آورده ایم و وقتیکه می بینیم در این راستا از بعضی ها ثروت
 ما بیشتر است گمان میکنیم علم ما هم به تناسب سرمایه با ید بیشتر باشد که این نها یتی غرق بودن ما را در گرداب جهل نشان میدهد. ما اگر میخواهیم هر علمی را بدست آوریم باید بیاً موزیم، زحمت بکشیم و حتی در جریان شب به چشم ها اجازه بسته شدن و خواب رفتن را ندهیم ما آگاهی و خود آگاهی را باید بدانیم. ما علمی را که از طریق ماًخذ ها و  منابع منطقی مبتنی بر نظریات علما بدست میآید تا علمی را که می توانیم از طریق ریاضت " من لدُن " بدست آوریم هم باید فرق نما یًم ما باید بدانیم و به علم الیقین  و عین الیقین و حق  الیقین و به این مرز و بوم از علم و ادب دسترسی پیدا نمایًم که منابع مهم عرفان و تصوف همیشه برای تطبیق و تحقق دین با رعایت همه موازبن و اثبات عینیت آن بکار رفته و بر همین اساس است که تمام متون عرفان باالاخص مثنوی مولانا مالا مال از آیت و حدیث است وتعالیم همهً عرفا و صوفیه به استناد آیات قرآن و حدیث و اشارات. اولیا و قصص و حالات انبیای خدا استوار گشته است. و معقول به نظر نمی رسد که تصوف و عرفان اسلامی را به ادیان دیگر و اقوام و علوم دیگر نسبت دهیم زیرا در معارف تعالیم اسلامی نکات و زمینه های وجود دارد. که مردان راه حق تعالیم و دساتببر خود را و حتی بر نامه عمل خود را از آن ها استخراج و استنباط کرده اند " چنانچه "ما سینیونس فرانسوی " می نویسد " بذرحقیقی تصوف در قرآن است و این بذر ها آنقدر کافی و وافی هستند که نیازی بدان نیست که بر سر سفرهً اجنبی نشست" و نیز می گوید هر محیط دینی که در مورد تقوی و تاً مل و اخلاص  به پیروان خود تا کید اکید کرده با شد صلاحیت این را دارد. که روح تصوف در آن ظهور کند. بنابر این تصوف مخصوص یک نژاد یا یک زبان یا یک ملیت خاص نیست بلکه آن پدیده روحی است که به حدود مادی وسمت و نژاد محدود نمی شود پس تصوف اسلامی از قرآن که مسلمان ها آیاتش را تلاوت مینماید و در آیات آن تامل مینمایند و به انجام واجباتش
 قیام مینمایند سر چشمه گرفته و نمو یافته و ادمه و تکامل پذ یرفته است " چون قران کلام خداوند بوده و خدا را خالق و آفریننده همه چیز و همه کس معرفی مینمایًد و می گوئید " ذات مقدس او در همه جا و با همه چیز و همه کس است " انما تُوّلو بّسُم وَ جُهُ ﺍﷲ" به هر جاه رو کنید چهره خداوند آنجا ست وَنَحُن اقرب الیکم منکم " من از شما به شما نزدیکترم "هوالاول، هوالاخر، هوالظاهر، هوالباطن " "اول، آخر، ظاهر و باطن همه اوست" واین چنین آیات افکار و اندیشه انسان را به سوی توحید دعوت مینماید و به گفتهً پیغمبر که فرموده است. " خداوند می دانست که در آخر زمانه مردمانی متعمق در توحید ظهور می کنند لهذا آیات "قل هواﷲ احد و آیات دیگری در رابط به توحید را نازل فرمود و در مورد سیر و سلوک و طی مراحل قرب حق تا فنا و آخرین مرحلَه نیستی کافی است آیات مربوط به لقاًاﷲ، رضوان اﷲ،نفس، وحی، الهام ومکالمه ملایکه با غیر از پیغمبران خدا مثلا حضرت مریم و نفس اماده، لوامه، ملهمه، و مطمًنه را با آیات در باره علم کسبی ولدنی و آیات مربوط به مجاهده را در رابطه به تزکیه و تصفیًه نفًس بخوانیم و بدانیم "والذین جاهد فینا لهذ ینهم سبلنا و همچنین آیه قَد˚ اَفلح مَََُن زّکهَا و قد خاب من دَ ّسها."
قرآن کریم به طور متواتر از حَب الهی که با ید ما فوق همًهَ محَبت ها باشد یاد کرده و هکذا از تسبیح و حمد و ثنا و ستایش خداوند به وسیله تمام ذرات که در کاینات به وجود آ مده اطلاع داده و خاطر نشان ساخته است که اگر شما انسان ها به جای برسید که به آن منظور خلق شده اید
آن ها را درک نماید و هکذا در قران از نفخه الهی سخن گفته شده معلم و آموزگار بزرگوار ما
پیر بلخ.


 نفخ نعمت کرده ائی    در همه در دمیده ئی

  چون دم تست جان نی        بی نی ما فغان مکن   

ای همه خلق نای تو    پرُ شده از نوای تو      


گر نه سماع باره ئی       دست به نای جان مکُن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو         گرگ توئی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن با مداد تو جانب ماکشی سبو             کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکُن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو          بادهً چون عقیق بین یاد عقیق کان مکُن


این ها را می توان به عنوان معنویت عظیم و گستردهً در مورد خدا و جهان و انسان و باالاخص در مورد روابط خدا و انسان تلقی نمود. اما سوال در این جاست که کسانیکه نام عارف را بالای خود گذاشته اند آیا از این همه غنامندی در سیر و سلوک ا ستفاده درست وبه موقع طبق اصول شرع انور کرده اند و یا خیر؟

متاسفانه از محتوای سخن ها ًیکه در موقع ابراز نظر بعضی ها استنباط می گردد " به قول  معروف " تا مرد سخن  نگفته باشد  عیب و هنرش نهفته باشد" و به قول معلم عزیز وارجمند ما: بی گمان که این زبان پرده دل است.                                                                           
          
چون به جنبد پردهً های سر واصل است   گر زبان نطق کاذب نیزهست
لیک بوی از صدق وکذبش مُخبر است       آن نسیمی که میآید از چمن

هست پیدا از سموم گلخن   بوی صدق و بوی کذب گل گیر   هست پیدا در سخن چون مشک وسیر

گرندانی یار را از ده دله       از مشام فاسد خود کن گله

حقا آن مرد که گفته بود    "مردم دشمن آن چیزی اند که نمی دانند " سخن آن قابل صدق است و نظریات انهایًکه بنابر عدم آگاهی از تمام ارزش های  معنوی تصوف و عرفان دوست دارند این سخن ها از نام یک کسی که مسلمان نیست و یا خارج از دایره اسلام است بشنوند و این خیلی ها به ذوق ایشان برابر تر است دلیل اثبات این ادعا میباشد ولی برای اینکه بتوانیم تمام موانع را از سر راه بر داریم به آنهایًکه در این راه معلومات ندارند میخواهیم با دید وسیع و سینه فراخ تفهیم نمایًم که : بیآیم ذوق دیگران را که آیا موافق اند ویا مخالف کنار بگذاریم و غرض ها را ار ذهن خود بزدایم آنگاه به ساده گی خواهیم دانست که سرمایه عظیم و پر بار اسلام غیر قابل انکار است و الهام بخش واقعی این ارزش ها  معرفت و تصوف اسلامی است که میخواهد عملکرد رهبران واقعی صدر اسلام در عمل
 پیاده گردد نه سخن های در قالب شعار و بدون عمل که صرفاً از طریق حیله و نیرنگ برای فریب انسان می توان از آن استفاده نمود.  برنامهً عمل و خطوط اساسی زنده گی مردان که جان ومال خود را در راه بهروزی انسان وحتی آرامش و نجات همهً مخلوق از درد و مرض وجهل مصرف کرده نشان میدهد که فقط در طول تاریخ آنهایًکه از طریق تصوف مزهً اسلام و عرفان و معرفت را چشیده اند با یک قمار مردانه خود را وقف نموده و منحیث درخت پُر بار همه را از فیض آنچه در توان دارند و لو که خود شان هم محتاج اند مستفید نموده و آیهُ ویُو ثرون علی الَفسًهم و لوکان بهم خصاصه در مورد عملکرد ایشان صدق منیماید.


کریم کامل آن را میشناسم اندر ین دوران       که گرنانی رسد از آسیاب چرخ گردانش    
زا استغنای همت با وجود فقر و بی برگی        زخود واگیرد و سازد نصیب بی نوایانش

انسان عارف و متصوف با تظاهر و عوام فریبی بیگانه بوده و اگر تمام دنیا از او باشد و به نیازمندان ایثار نمایًد نمیخواهد دیگران به جزً از خدا کسی به مطلب آن واقف شود. انسان عارف به درجه از یقین و اخلاص میرسد که مدح وضم هم هر دو در نظر آن یکسان
بوده: چون در راه محو شدن میرود بناً "من" را باید محو نمایُد زیرا دو "من" در یک سرا و در یک دل جور نمی آیًد-

 تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی         یک نکته ات بگویم خود را مبین که استی

عارف در فکر نابودی عیب های است که قلب او را مکدر می سازد نه اینکه مثل ما اگر کسی خواسته باشد شمهً از عیب ها و علت های ما را که به مرض پله بینی مواجه بوده و هر لحظه انسان های اطراف را از دریچه سیاست نگاه می کنیم و نا ظریم که کدام یک از نردبان خلق پلهً بالا شده بآن به هر نحو و هر طریقی که باشد باید دوست شویم که این اعمال مناقض خصایل مرد ها بوده و در شاه راه کسانیکه از طریق عرفان و تصوف ره نوردی کرده اند گناهی است نا بخشودنی و اگر کسی از این اعمال ما را بر حذر بدارد و این امراص ما را یاد آوری نمایًد به عوض تحسین ان فوراً بر آشفته گردیده و تصور می نماًیم شخصیت تصنعی ما لکه دار شده در صورتیکه بر عکس به مرض رسوا کننده و مُتعفن کننده ما داروی را خداوند از طریق طبیب حاذق برای ما میسر نموده آنهم بدون فیس واجرت که لازم است از ته دل وصمیم قلب از آن عیب گویان وتشخیص کنندگان عیب سپا سگزاری نماًیم. اگر میخواهیم عارف شویم : به بی خبر مگویًد اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در اوج خود پرست
شخصیت های عرفانی ادوار گذشته که تنها و تنها از شاه راه شریعت و طریقت و حقیقت رفته اند این حکم معلم بشریت را آوازه گوش خود کرده اند که "شریعت همان گفته های من است، طریقت کرده های من، حقیقت احوال من، معرفت سرمایًه من، عقل اصل دینم، حُب بنیادم، شوق مر کبم، خوف رفیقم، حلم، سلاحم، علم، همراهم، توکل پوششم، قناعت گنجم، صدق منزلم، یقین ما وایم، و فقر فخرم است که به خاطر آین ها برانبیای دیگر سر فرازی دارم"
ما اگر میخواهیم خود را به این اعمال شرافتمندانه و گهر بار زینت بدهیم باید در وجود خود حکم انقلابی را صادر و نفس را نگزاریم کمافی الساًبق در قلمرو وجود، امیر ما باشد و ما به عنوان مامور در تعمیل او امر آن ملاذم و غلام.
منابع خارجی در این راستا اصلاً نه اطلاعات دارند و نه هم کسی از این راه رفته است، اگر بخواهم با پیش کش کردن اصطلاحات سیاسی گفته های مولانا را به تصور بعضی ها با علم روز مدُغم بسازیم تا جنبه د یالکتیک را به خود  بگیرد. ما مگر راه و روش جدیدی را از راه دست بویً بیگانه های بوالهوس منحیث اسپ گادی پیش کش نمایًم والا عرفان را  که مولانا عرضه نموده سراپا عشق است ، سراست ، خفی است واخفااست نه علمی که قلب انسان را به طرف فلزی شدن ببرد و انسان را به ماشین هر کاره و سرد بدون جان تبدیل نماًید مستشرقین در جستجوی منبع غیر از اسلام هستند که الهام بخش معنویت های عرفان باشد که به هیچ و جه بدون در نظر داشت احکام قرآن و احادیث موضوعه در این راه موفق شده نمیتوانند.
ما باید به هواخواهان خارجی پرست که داد از اسلام می زنند اما اسلام و تصوف که پوست آن صرفاً اسلامی باشد و مغز آنرا خارجی ها ترمیم و ملمع کاری کرده باشند بگوًیم  که خوشبختانه افرادی از درون جامعه غرب مانند نیکلسون انگلسی و ما ستینونس فرانسوی با مطالعات دقیق و وسیع که از اسلام وتصوف کرده اند و باالاخره صریحا اعتراف نموده اند که منبع اصلی عرفان وتصوف اسلامی قرآن و سنت بوده و به گفته نیکلسون در قران می بینم که می گوید " خداوند نور آسمان ها و زمین است"
 ا۶سورهً نور آیه(٣٥ ) " و اولین و آخرین است" حدید آیه " و هیچ خدای جزً او نیست" بقره"  ۱۶۳ "همه چیز به جزً او نابود نمیشود" الرحمن  ۲۷ "من در انسان از روح خود دمیدم حجر ۲۹ "من انسان را آفریدم میدانم نفس او به او  چه میگوید زیرا من  از رگ گردن بآن نزدیکترم" سوره ق آیه ۶ " هر کجا روکنید روی خدا آنجاست بقره ۱۱۵ ، به هر کس خدا روشنی ندهد هیچ روشنی نخواهد داشت نور آیه ۴۰ " ریشه و تخم درخت تصوف در این آیات و بخش کثیری  از آیات دیگر برای صوفیان واقعی و متصوفین عالی مقام که درخت آبرو وعزت شان تا قاف قیامت سبز و پُر بار است و از برکت سیر و سلوک و مجاهدت های عاشقانه و جان بازانه آنهاست که ما چیزهای برای گفتن داریم در حالیکه از مجموعهُ اعمال خود ننگ "مسلمانی ما در حیرت انداخت خدا و جبریل و مُصطفی را " و باز هم به قول نیکلسون "اصول وحدت و تصوف بیش از همه جا در قرآن ذکر شده و همچنین پیغمبر میگوید که خداوند میفرماید " چون بنده من در اثر عبادت و اعمال نیک دیگر به من نزدیک شود من اورا دوست می گیرم و در نتیجه این دوستی من گوش او خواهم شد که با من بشنود وچشم او خواهم شد که با من ببیند وزبان ودست    اوخواهم شد که توسط من بگوید و بگیرد" لا یزاالُ العبد یتقربُ الا با لنوافل حتًی اذا آحُببتُهُ کنت سمعه الذی یسَمعُ به وبصُرهُ الذی یُبصربه و لسانه الذی ینطق به ویده الذی َببُطِشُ به" وهکذا از چهار صد و هفت آیه قرآن در تاَیید مبانی و اصول عرفان و تصوف بهره می گیرند که تمام آن ها مستقیم و غیر مستقیم به عنوان "با طن قران" مطرح گردیده است به قول پیغمبر- ان القران  ظهراً وبِطناً ولبطنیه بطنا الیﱠ سَبعه بطن – به گفته مولوی.

حرف قران را مدان که ظاهر است        زیرظاهر باطن هم قاهر است
زیرا آن باطن یکی بطن دگر                خیره گردد اند او فکر و نظر
زیرا آن باطن یکی بطن سوم                که در او گرد دخرد ها جمله گُم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید          جزخدای بی نظیروبی ندید
هچنان تا هفت بطن ای بولکرم             می ثمر تو این حد یث معتصم

باید دانست که عرفان که مولانا در ۶۸ هزار بیست مثنوی معنوی و دیوان کبیر عرضه نموده راه رسیدن از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا را به همگان تسریع و واضح نماید اما در کار برد آن چهار عضر اصلی دخالت دارند: ۱ – گوینده ۲ – شنونده ۳ – معنی ۴ – لفظ- در تعریف و تعبیر آن مجموعهً از اشعار عر فانی  شنونده به اشکال و دشواری های رو برو می شود. که آن حقایق عرفانی به طورصریح  و مستقیم قابل بیان نبوده و به اصطلاح عرفا و صوفی ها "بیان نا پذیر" میباشند. که این بیان ناپذیری  را همه رونده گان این راه قبول داشته و در زمینه متفق القول هستند

هر شبنمی دراین ره صد بحر آتشین است           در دا که این معما شرح و بیان ندارد.

به گفته یکی از مرد ها "ا فضل الزهد، اخفاً الزهد" نا جایًکه عین القضاة همدانی همین بیان ناپذیری وغیرقابل انتقال بودن را مبنای تمایز معارف عرفانی از علوم رسمی وقال میداند، او می گوید هر چیزکه بتوان معنای آن را با عبارتی درست و مطابق بآن تعبیر نمود، علم نامیده می شود مانند،صرف، ونحو وعلوم ریاضی ، وطبیعی و کلام و فلسفه، که معلم دانا با شرح و بیان این مسایل والفاظ ، ذهن شاگرد و دانش آموز را با ذهن خود برابر و یکسان می سازد. اما در حوزهً معرفت عرفانی چنین عملی ممکن نیست، زیرا حقایق عرفانی القاظ متشابه بوده و قابل تعبیر نیست زیرا مسایل و تجارت عرفانی از نوع مسایل روز مره زندگی نبوده و اصولاً عقل و اندیشه ما توان درک آنها را ندارد و همچنین زبان هم از گفتن آن اسراری که از طریق اخلاص و معرفت می شود بآن دست یازید عاجز است.

گر زبان گوید ز اسرار نهان                        آتش افروزد بسوزد این جهان

اما آنانیکه هنوز در این جاده پرخم و پیچ پای نگذاشته اند چه می دانند که ، عشق چه معنی؟ و عرفان چه معنی؟ وسیر وسکوک چه معنی؟  پرسیده کسی که عاشقی چیست گفتا که چوما شوی بدانی، در این راه ، وسایل سفر، توبه است و استحقا، زهد است و صبر، فقر است و توکل، عزلت است و رضا، ما اگر بخواهم قدم های عملی در این
  راه  بر داریم باید با مجاهدت و ریاضت به پیش برویم: زیرا " بی ریاضت از دل سالک نجوشد راز عشق " گر تو عاشق شده ی عشق تو برهان توبس   گر تو عاشق نشده ی  پس طلب برهان چیست".
همه می دانند که کمپیوتر و انترنت ساخته عقل و تفکر انسانی بوده و و بر مبنی علم روز آن به شکل حیرت انگیز می شود هم به طریق مثبت استفاده نمود و هم به طریق منفی اما هنوز جزً کسانیکه به علم حال دسترس دارند به انترنت دیگری که از طریق کشف و عروج وسیر آفاق برای سالک میسر می گردد کسی باور نداشته و بشریت به نام مترقی با این درجهً از مدارج کمال نرسیده. که از راه نردبان  و زینه عروج دروازه آسمان ها را باز نمائید و با ًسفر به جبروت و ملکوت ولا هوت معلومات عینی حاصل نمائید و برسند. هنوز متاًسًفانه این دریچهً از جهان غیب را خداوند به جزً از دوستانش به روی سَایر مخلوق باز نکرده است.
 جسمی او همچون چراغی بر زمین  جان او بالای سقف هفتمین  لوح محفوط است او را پیشوا از چه محفوظ است محفوظ از خطا – انسان که به و حدانیت خداوند عقیده نداشته، او به لوح محفوظ و به سًایر اصطلاحات و مقامات عرفانی هرگز باورمند نیست. نزدا و هنوز د یا لکتیک مارکس و متریالیسم که ماده را بر روح مقدم می شمارده ارجحیت  داشته و این علوم را پوسیده می پندارد در حالیکه تاریخ عملاً گورکن متریالسم و دیالکیتک  بوده. و بعد از اثبات پوسیده گی شان، فلسًفه مارکس را با متریالسم آن به خاک سپرده و دفن نموده است. عقل اول راند بر عقل دوم. ما هی ا ز سر گنده گرددنه زدُم. ما میخواهیم در رابط به عرفان نظری چیز های یاد بگیریم و حداقل معلوماتی کسب نمائیم برای نیل به این هدف ما عشق ۹۹ در صد نداریم که پایه و اساس آن را بتواند استدلال متلاشی بسازد و فلسفه هم در این مرز وبوم در طول تاریخ دستآ ورد منطقی نداشته و همهً فلاًسًفه و فیلسوف های دنیا از اول تا حالا از تحلیل و تجربهً یک لبخند عاجز مانده اند،  گر نبودی خلق مححبوب  و کثیف ورنبودی حلقه ها تنگ و ضعیف – در بدحت داد معنی دادمی غیر این منطق بی بکشادمی.
 مدح توصیف است با زندانیان    گویم اندر مجمع روحانیان  چنانچه افلاطون به دروازه اکادمی خود نوشته است"در این جاه هر کس به علم ما نمیداند و علاقه ندارد و آشنا نیست نیآئید، علم تصوف و عرفان علم قال  نبوده حرف نحو نیست. منطق و فلسفه هم نیست بلکه علم اسرار است. علم است که از طریق معنویت و ارتقای کمال و طی کردن مقامات معنوی و پخته گی عشق حاصل می شود صد هزارن مردگم گردد مدام   تا یکی اسرًاربین گردد تمام. این رهً عشق است ره گر مابه نیست
   یکدمی خوش چو گلستان کندم
یکدمی همچو زمستان کندم

  یکدمم چشمه خورشید ُکند  یکدمی حمله شبستان کُندم
 یکدمم فاضل و استاد کُند   یکدمم  طفل دبستان کُندم

و اگر دوستان ما خواسته باشند به علم روز که از لحاظ مادی سودمند است اطلاحات کسب نمایند باید با کمپیوتر و انترنت ذهن و فکر خود را تجهیز نمایند اگر میخواهند به علم کیمیا و فزیک اطلات دقیق و معلومات حاصل نمایند باید عقب لابراتوار که فرمول های مورد پسند را تحلیل و تجزیه مینمائید روی بیآورند و اگر می خواهند در رابط به سیارات و نظام شمس معلومات بدست آورند باید جغرافیه و نجوم بخوانند و اگر میخواهند سیا ستمدار شوند و به چگونگی عزل و نصب پادشاهان و سایر دست اندرکاران نظام های حکومتی دنیا که مولانا ایشان را اسیر ملقب نموده " مراسیران رالقب کردند شاه. نام آن کا فور عکس آن سپاه پی ببرند باید علوم سیاسی و تاریخ روی بیآورند و اگر میخواهند صرفاً به بادی و جسم انسان از طریق انترویولوژی دسترسی پیدانمایند باید دانست که سرا پا به یازده دکتور نیاز مُبرم احساس می گردد تا بتوانند هر کدامی در بخشی معینی از وجود تا پای عمر جد وجهد نمایند تا در مورد معینه و مشخصه تخصص بدست آورند و اگر میخواهید به علم جان و معنی واقعی انسانیت و چگونکی اصل کرامت انسان و تشخیص و شناخت روح در عرصه عروج و سیر آفاق آگاهی حاصل نماید لازم است بر اساس اصول و قانون که متصوفین و عرفاً

 بر اساس ریاضت و سیر و سلوک از علوم کشفی مدارج و مقامات راطی کرده اند تا به مرحله یقین و اخلاص و معرفت رسیده اند به راه های استحصال علم من لدن با یست خود را تجهیز نمائید و بعد از سپری نمودن و طی نمودن صد میدان و هفت شهر عشق و هفت خوان و یا هزار و یک منزل می دانند که منظور از خلقت انسان چه بوده و انسان یعنی که ؟ اما دریغ و درد به حال آن کسانیکه نا خوانده و نا دانسته از تلفیق علم که همه اسرار است و عشق است با علم روزتز صادر مینمایند و دوست دارند این نظریات پوچ و میان تهی ایشان طرفدارانی هم داشته باشد.

"زهی نادان  که او خورشید تابان    به نور شمع جوید در بیابان"

ما به ایشان وسایر کسانیکه برداشت شان از عرفان و معرفت جزً پندار و خیال خامی پیش نیست خاطر نشان مینمائیم که:
در گذر از نام بنگر در صفات-  تا هفاتت راه نمائید سوی ذات- توبه صورت رفته  ئی ای  بی خبر
زان به شاخ معنی بی بار و بر- گم شوی در ذات واسالی زخود- چشم تو یکرنگ ببیند نیک و بد
تصوف را به عنوان کمییای تبدیل اخلاق رذیله به اخلاق  شریفه و لطیفًه انسانیت و تهداب گذار عشق حقیقی که صفت حق است و میزان سلامت عقل و حس و تصفًیهً با طن که روح را لطیف و قلب را صاف و مستعد کشف و کرامت می سازد و جمع آرزو ها را به یک آرزو وآمال تبدیل مینمائید و یک چیز و یا یک شخص را قبلهً دل می سازد و آئین دو قبله و شرک را از بین می برد تا به یکتای بی همتا برسید بشناسید و طبق مقررات موضوعهً شریعت و طریقت و حقیقت که راه تدوین شدًه معلم بشریت است انچ.انچ و خط به خط به پیش بروید  و انگاه خواهید دانست« که  تو سوال و حاجتی دلبر جواب هر سوال چون جواب آئید فنا گردد  سوال اندر جواب.

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سرفتنًه بزم  باده جویم کردی
 سجاده نشین با وقاری بودم
 آواره کودکان کویم کردی-

 مرده بودم زنده شدم  
 گریه بودم خنده شدم  
 دولت عشق آمد
 من دولت پاینده شدم

بیآئید به حلقه درس مثنوی خداوندگار بلخ شرکت نمائید تا عشق را به صورت و معنی که عبارت از تبدیل کثرت به وحدت و آتشی است که بنیاد دوئی  و شرک را می سوزاند و عاشق را از هوا پرستی و کام جوئی نجات میدهد و به انسان کمال نفسانی میدهد تا او صاف و اخلاق عالی حاصل شود و به عالی ترین مرحلًه خدا پرستی برساند بدانید زیرا عشق خواه از کشش و جذب معشوق و یا اینکه با کوشش عاشق از طریق تلقین و تکرار نظر و تهیج باطن وتامل  و تذکار زیبای معشوق به ظهور برسد و بالاخره عشق نردبان کمال انسانی و کوتاه ترین راه و صول به عقیدهً مولانا و نسبتی است ناشی از مناسبت معشوق و عاشق با یکدیگر با این تفاوت که احکام در طرفین نبست اختلاف کلی دارد. عشق مانند سایر اجزای جهان  حقیقی است سیا ل و مواج و توقف و درنگ نا پذیر و جان و حقیقت آدمی در این حکم باعشق شریک و هم آهنگ است. مبتنی بر این اوصاف عشق را کسی صفت کرده نمی تواند و هر چه در وصف عشق گفته شود راجع است با مرتبه از مراتب ظهور و جلوهً آن و گویند حق دارد، که از وصف خود شر مسار باشد. زیرا هر مر تبه و درجهً از ظهور عشق عاشق را  نسبت به مراحل معرفت و مدارج کمال بیشتر می برد وا دراکش را قوی تر و نافذ تر می گرداند و بعد عشق را به چشم دقیقه یاب و بصری پرده شگاف می نگرد و چیز های می بیند که از بیش ندیده بود و از آنچه یافته بود خجل گردیده و استفغار آغاز مینماید و اگر عشق در هر لحظه جلوه تازه نداشته باشد بی گمان عاشق در حالت خویش پایدار نمی ماند و دل سرد می شود. بنآ عشق خیلی ها پهناور و تا جائیکه احاطه ندارد و زبان از بیان آن عاجزً است. عقل تو چون قطره مانده از دریا جدا. چندکُند قطرهً فهم ز دریای عشق و ما از طریق عشق می دانیم که احد در میم احمد گشته  ظاهر.
در این دور اول آمد عین اخر  زاحمد تا احد یک میم فرق است   جهانی اندر آن یک میم غرق است. مولا نا میخواهد از طریق عشق و جوشش آن انسان را از جادًه و ارهاند که در آن جاده سراپای انسان آلوده با لجن و در تحت تصرفات بی رحمانه نفس از انسان تنها نقش آن باقی میماند و متباقی معنویات آن را گناه رنگ آلود مینماید و تا جائیکه نور آدمیت از چهره برداشته شده ودیو ودد نسبت به انسان ار جحیت دارد. در مثنوی مولانا به صراحت واضح گردیده که هر گناهی در آخر ظلم است و نشان میدهد که از انبار جسم که شهری است پُر نیک و بد و خداوند هر نوع تخمی را برای  
 آزمایش در آن گدام به دسترس تو قرار داده وبه تو گفته است. ای انسان تو فاعل مختار خلق شده ئی در این مدت کوتاه از زندگی به عوض تخم کبر – تخم  تواضع را در زمین و جودت کشت کُن تا تمام انسان ها از از فیوضات آن و ثمرهُ آن استفاده نمایند و برکت ببینند و به عوض تخم بخل، تخم سخاوت را و به عوض تخم نفاق، تخم وحدت را به عوض تخم تعصب، تخم الفت را با همهً مخلوق که خالق همه اوست در سر زمین قلبت کشت وزرع بکن که عمر بی مقدار و زود گذر دنیا را که خداوند منحیث لا براتوار آزمایش و امتحان برای تو اعطا نموده و ترا برای آخرت، پوچ و عبث نگذارد " کر یمان جان فدای دوست کردند  سگی بگذارد و ما هم مردمانیم ، غرض ها تیره دارد دوستی را غرض ها را چرا بیرون  ترانیم" ولی مولانا عقب انسا ن سر گردان است. عقب آن کریم هائیکه جان خود را فدای دوست کردند ای برادر عاشقی را درد باید دردکو؟ صابری و صادقی را مرد باید، مرد کو؟ چند از این فکر فسرده چند از این فکرز من؟ نصره های آتشین و چهره های زرد کو؟

دوستان: در عرفان و تصوف ما مبنی راه و روش طی شده عالمی از اسرار و اصطلاحات که جزً دوستان حق هرگز مردم دنیا به آن دسترس ندارند می بینیم و مشاهده مینمایم بیائیم  سگ نقش را از حریم وجود و دل بیرون برانیم و تا به سرحد و مرزی برسیم که در آن سرحد جزً به کسانیکه محرم اسرار هستند ویزه و اذن دخول به دیگر هیچکس داده نمی شود.

آتشی از عشق در جان بر فروز                       سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب دانان دیگرند                                    سوخته جان و روانان دیگر ند                                            
در درون کعبه رسم قبله نیست             چه غم ازغوا ص را پاچیله نیست                  
ملت عشق از همه دین هاجداست           عاشقان را مذهب و ملت خداست    
لعل را گرمهر نبود باک نیست              عشق در دریای غم غمناک نیست
 
 

بعد از این گرشرح گویم ابلهیست     زانکه شرح این و رای آگهی است
ور بگویم عقل ها را برکند                   ورنویسم بس قلم ها بشکن

بیایم به ارزش های معنوی آن همه نعمت های مادی و معنوی که خداوند به ما ارزانی فرموده عمیقاً بیاندیشیم.
تا رنگ های جذاب و دلکش و فریبندهً لذایزدنیا ما را فریب ندهد، بیآیم آن حدیث جناب پیغمبر معظم وجلیل القدر اسلام را که میفرمائید"قرار دادن هر چیزی در جای اصلیش که در آنجا فقط شایسته است و مستحق آنجا عدل است" اسلام را و عرفان و تصوف را دست کم نگرفته و کهنه قلمداد ننمائیم زیرا در تجلی عشق و نور حق تکرار نیست و وقتی چیزی کهنه و دلسرد کننده می شود که تکرار داشته باشد مثل همین کار ها و وظایف که مادر ایام روز های زندگی داریم که همه تکرار و مکررات است همان آتش و همان کاسه، از صج  تا شام همان راه رفت و همان راه برگشت ، همان تراکم سرمایه و همان ازدیاد رنج و تشویش. و باالاآخره موجودی بنام انسان که از آن بوی مهر و محبت  بیآید و دست آن گرمی محُبت قلبش را به انسان ترزیق نمائید کم یافت و حتی می توان که قطعاً یافت نمی شود و قلب ها به طرف فلزی شدن می رود و خوی و خصلت ها همه بی بار وبی ثمر و همه کس از معنویات فاصله گرفته و سردی آن در جریان دیدار و ملاقات بآن معلوم و مشهود است و گر همین ملا و این مدرسه بود حال طفلان را خراب می بینیم با چینین همراهان سست عناصر فرجام زند ه گی همراه با امراض غفلت و حرص وآز و تکبر یگانه کمبودی آن لکه ننگی است که در لحظهً جان دادن در پیشانی ما خداوند حک مینماید که در آن صورت نباید به مرگ چنین شخصی کسی گریه نمائید بلکه گریه باید بخاطر این باشد که کسی آمد به دنیا شصت وهفتاد سال از این آب و از این هوا و از این همه نعمات مادی و معنوی و از همه اسرار و آداب هیچ چیزی باالاخص آنچه را باید می گرفت و با خود می پرد بدست آورده نتوانست در صورتیکه خداوند همه فرستاده هایش را با کسب و رسایل و شریعت فرستاد تا به این انسان بگویند توگل سرسبد تمام مخلوقات هستی و ترا به این دنیا برای ذخیره کردن  پول
 و ثروت نفرستاده اند. سعی کن معنی و مفهوم آفرینش انسان را بدانی که همه چیز برای تو وتو برای رسیدن به خدا.

باده از غیب است کوره ا ین جهان             کوزه پیدا باده دروی بس نهان
پس نهان از دیده ً نا محرمان                      لیک بر محرم هویدا و عیان
چون صفیری بشنوی از مرغ حق               ظاهرش  را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیا ساتی کنیُ                   مر خیال محض را ذاتی کنیُ
اصطلاحات است مرایدال را                    که خبر نبود از آن غفال را
پس قیامت شو قیامت را مبین                   دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی ا و ندانیشی تمام                      خواه آن انور باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی تمام                   عشق گردی عشق را دانی جمال


همه متوجه باشید که در این راه کسی نمی تواند با دیپلوماسی که زاده سیاستمدار های دنیا است سبقت بجوید، اینجا مس نمی تواند دربست زر خالص عرض وجود نما ئید، اینجا یگانه چیزی که خریدار دارد نیستی است و محو شدن است ، نه خود پسندی که مولانا می گوئید، دشمن من در    جهان خود بین مباد    زانکه از خود بین     نیآئید جزً فساد
در این راه آدم می تواند با ادب و ریاضت که صفت مردان حق است به قله های پیروزی تارسیدن  به جبروت و ملکوت ولا هوت پیش برود  و ارتقا یابد: به گفته مولانا :
هر چه آئید بر تو از ظلمات ووهم    آن زبی با کی و گستاخی است ، هم ، هر که بی باکی کنُد در راه دوست   رهزن مردان شد و نامرد اوست. از ادب پرُ نور گشته این فلک  وز ادب معصوم و پاک آمد ملک و بگفته یکی از مرد ها بهترین حلقه گوش این است که کسی گوش آدم را بگیرد و آدم را ادب بدهد. و لازم است به سه گونه ادب دوستان که علاقه مند عرفان هستند توجه شان معطوف ساخته شود: ۱- ادب شریعت ۲- ادب خدمت٣- ادب حق
ادیبان اهل اﷲ همه گی خوب اند. آنطور یکه می بینی در بعضی جا ها به دشنام شان میپردازند و در بعضی جای های دیگر به مدح شان مثل جراحان که بیمار کار آن ها را می بییند، اما خوشش نمی آئید
 ادب خدمت:  کار های که پادشاهان در مورد خدمت خادمان شان اصطلاح ورسم کرده اند و چون پادشاه ما خداوند است و او به ما آموختانده که در خدمتش چگونه رفتار نمائیم و آن نحوهً معامًله ما با اوست و هر آنچه به او اختصاص دارد. و ان غیر از رفتار ماست با آفریدگانش : رفتار ما با آفریدگانش موضوع ادب شریعت است زیرا حکم شریعت مربوط به حقوق الهی و مخلوقات است.

ادب حق: یعنی اگر نحوهً همراهی با حق درهر کجا که بآن حکم شود باز به حق بر می گردد و پذیرش و یا رد نکردن آن و یا اینکه اگر بزرگ سال و بلند مرتبه باشی، گردن نهادن به حقی که برای خورد سال ترویا پائین مر تبه تر از تو بر تو تسجیل شده است، برایت سنگینی ننماید و یا اگر خفی در نزدی ساده لوحی علیه تو بود نسبت به او ادب پیشه کنُی و در برابر حق و تادیهً حق آن گردن نهی و اعتراف نمائی و در ان مورد و یا موارد دیگر بر اساس انصاف که خداوند در چندین جای قرآن از آن نام گرفته با دید ذره بین و آینک ذره بین نما اگر از تو برتر است و یا عالم تر و یا متقی تر به برتری او نسبت به خودت اقرار کنی و تصدیق نمائی  که این عدل و انصاف و ادب حق جزً از ادب شریعت بوده که ما در همهً ادب ها نامیده می شود.

اما ادب خدمت: آن است که هر چه مخدوم از نظر عینی و اختصاصی استحقاق دارد. هر چه باشد نسبت به او ادا کنی و به او بدهی و این یعنی آگاه باشی و بدانی که او ذاتاً از تو چی می خواهد و پیش از آنکه خواسته اش را به زبان بیآورد و ترا  بدان فرمان دهد آن کار را برای او انجام بدهی تا خواری در خواست و اظهار نیاز از او بروز نکنُد، چنانچه از نظر من از تو بزرگتر بود و کاری از تو خواست چون از تو خواسته و لو که سودش  به خودت برگردد آنرا انجام بدهی ولی مقام سوال و مقام ادب خدمت چنین اقتضا می کنُد که پیوسته در حضورش باشی و ببینی که زمان و مکان و حال از تو انجام چه کاری را نسبت به او می طلبد بدون آن که کسی به تو گوشزد کند یا او از تو بخواهد به آن کار اقدام نمائی  این مقام ادب خدمت است: اما مقام ادب شریعت آن است که تنها به فرمان خاص او اقدام نمای نه به اقتضای ذاتی  اش و تا چیزی فرمان نداده ، بدان اقدام نه نمائی

و ما اتکَم اّلرسول فخدوهُ و ما نهگم عَنهُ فَا نتهوُ-الایه

آنچه به شما پیغمبر و روسول من داد و گفت بنمائید و از آنچه شما  را منع کرد دوری نمائید.
و یکی از مقامات ادب خدمت مقبول واقع شده در نظر مخدوم و توجه به انتظارت و امید به چیز هائیکه از او به تو می رسد و انگیزهً تو در انجام کار ها نسبت به او نباشد که این اعمال ترا به انجام کاری وا دارد، زیرا اگر چنین اتفاق افتد در آنصورت تو تنها به خودت و اهداف خودت خدمت کرده و بس نا گفته نباید گذاشت که ما می توانیم از طریق رعایت ادب با تکبر مقابله نمائیم و در ضمن موًثر ترین راه مبارزه با حسادت هم کسب کمال و رعایت ادب است:

تو حسودی کز فلان من  کمترم          می فزاید کمتری در اخترم

و اگر خواسته باشیم حداقل انسانی باشیم متعهد باید آزار و اذیت ما به هیچکس نرسد و برای خدمت به تمام مخلوق کمر خدمت به بندیم "
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کُن       که در مذهب ما غیر این گناهی نیست.
همه میدانند که باید آدم، جاهل نباشد و عالم باشد، این علم به وسیله  نعمات مادی در وجود انسان ترزیق نمی شود بلکه باید یا در نزد ارباب علم و ادب زا نوزد و یا در مدرسه عشق دلبر شد و دردمند گردید. بگفته عطار                                                                  
                                                               
"کفر کافر را و دین دیندار را       ذرهَ دردی دلی عطار را

عرفان و تصوف انسان را با اسلامیت که افتخار هر موًمن است آشنا می سازد و تا جای انسان را میرساند که خاک ره را به نظر کمییا کنُند و صد زجم را هم به گونه چشمی دوا.
به گفته معلم عزیز و شیخ ارجمند ما:

اسرار حقیقت حل نشود به سوال        نه نیز به درباختن حشمت و مال

تا دیده و دل خون نکنی پنجاه سال   هرگز ندهند راه از قال به حال   حدیث قدس " دوستان زیر بارگاه جلالم پنها نند و دیگران را به حال ایشان آشناُئی و اطلاع نیست »- مولوی میگوید: صد هزاران پادشاهان و مهان سر فرازانن زانسوی جهان نام شان از رشک حق پنهان بماند هرگدای بام شان را بر نخواند به گفته شمس تبریزی " تا کس به زین بی اسپ سوارگشته با عصای دیگران به راه می روید؟ این  سخنان که می گوئید از حدیث و تفسیر و حکمت وغیره سخنان مردم آن زمان است که هریک در عصر خود به مسندی مردی نشسته بودند و معانی می گفتند و چون مردان لین عهد شمائید اسرار و سخننان تان کو؟؟؟

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه